پیر و سالک

by مجتبی بنائی - یکشنبه 02 خرداد 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #نکته‌ها #خواندنیها #نکات

s: خواندنیها | نکات پيرمردى بر قاطرى بنشسته بود و از بيابانى می‌گذشت . سالكى را بديد كه پياده بود پيرمرد گفت : اى مرد به كجا رهسپاری؟ سالك گفت : به دهى كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت می‌ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌كنند پيرمرد گفت : به خوب جايى می‌روى سالك گفت : چرا؟ پيرمرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديرى است كه چشم انتظارم تا كسى بيايد و اين مردم را هدايت كند سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد؟ پيرمرد گفت : تا راست چه باشد سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتى صدق كند پيرمرد گفت : در آن ديار كسى را شناسى كه در آنجا منزل كنی؟ سالك گفت : نه پيرمرد گفت : مردمانى چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟ سالك گفت : ندانم پيرمرد گفت : چندى ميهمان ما باش . باغى دارم و ديرى است كه با دخترم روزگار می‌گذرانم سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم پيرمرد گفت : اى كوكب هدايت شبى در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابى و هم ديگران را بازسازى سالك گفت : براى رسيدن شتاب دارم پيرمرد گفت : نقل است شيخى از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه می‌زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كنى كه شيخ كرد سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه؟ پيرمرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداى خود سرانجام به راه آيند پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند ... سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش‌اند پيرمرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد دختر با شال و دستارى سبز آمد و تنگى شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پيرمرد گفت : با آن شتابى كه براى هدايت خلق دارى پندارم كه امروز را رهسپارى سالك گفت : اگر مجالى باشد امروز را ميهمان تو باشم پيرمرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن سالك در باغ قدمى بزد و كنار چشمه برفت . پرنده‌ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامى لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه‌اى كه رهسپار رسالت خود بشوى سالك چندى به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می‌دهد اما دل اطاعت نكند پيرمرد گفت : به فرمان دل روزى دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد سالك روزى دگر بماند پيرمرد گفت : لابد امروز خواهى رفت , افسوس كه ما را تنها خواهى گذاشت سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اى پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پيرمرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گويم سالك گفت : بر شنيدن بی‌تابم پيرمرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطى سالك گفت : هر چه باشد گردن نهم پيرمرد گفت : به ده بروى و آن خلايق كج كردار را به راه راست گردانى تا خدا از تو و ما خشنود گردد سالك گفت : اين كار بسى دشوار باشد پيرمرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل می‌نمود سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می‌دادم اگر خلايق به راه راست می‌شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم پيرمرد گفت : پس تو را رسالتى نبود و در پى كار خود بوده‌اى سالك گفت : آرى پيرمرد گفت : اينك كه با دل سخن گويى كج كردارى را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو؟ پيرمرد گفت : پيرمردى است ربا خوار كه در گذر دكان محقرى دارد و در ميان مردم كج كردار, او شهره است سالك گفت : پيرمردى كه عمرى بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟ پيرمرد گفت : تو براى هدايت خلقى می‌رفتى سالك گفت : آن زمان رسم عاشقى نبود پيرمرد گفت : نيك گفتى . اينك كه شرط عاشقى است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن, می‌خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده‌ای؟ سالك گفت : همان كنم که تو گويى سالك رفت, به آن ديار كه رسيد از مردى سراغ پيرمرد را گرفت مرد گفت : اين سوال را از كسى ديگر مپرس سالك گفت : چرا؟ مرد گفت : ديرى است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغى روزگار می‌گذراند سالك گفت : شنيده‌ام كه مردم اين ديار كج كردارند مرد گفت : تازه به اين ديار آمده‌ام , آنچه تو گويى ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا. برگشت دست پيرمرد را بوسيد پيرمرد گفت : چه ديدی؟ سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداى خود در عبادت پيرمرد گفت : وقتى با دلى پر عشق در مردم بنگرى آنان را آنگونه ببينى كه هستند نه آنگونه كه خود خواهى

Comments