حرکت اول باز از نو

by مجتبی بنائی - یکشنبه 30 آبان 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 1
برچسب‌ها: #حکایتهای‌واقعی‌درس‌های‌زندگی #روزگار #زندگینامه

s: روزگار | زندگینامه انگار گرد مرگ –نه- طوفان مرگ، مجلس جشن را مال خود کرده بود ، مهمانانی که تا دقایقی قبل در اوج شا دی و نشاط بودند، حالا بی حرکت و آرام ، فقط چشم شده بودند و نگاه می کردند. سکوت چنان سنگین و وهم آور بر مجلس خیمه زده بود که جز صدای نفس نفس های تازه وارد هیچ صدایی به گوش نمی رسید. شخص تازه وارد که انگار هنوز بغض و خشمش تمام نشده بود ، لیوانی را از روی میز کنار دستش برداشت و کوبید وسط شیشه قدی و بزرگ تالار ... و شیشه که هزار تکه شد ترس مهمانها را بیشتر کرد، به ستون وسط سالن تکیه داد و رو به میترا و ارسلان که روبرویش ایستاده بودند کرد و همانطور که زانوانش می لرزید و آرام آرام روی زمین نشست گفت: - می دونم از من متنفرین... می دونم دلتون می خواد سربه تنم نباشه و همین الان دوست دارین خرخره ام را بجوین اما...اما شما نمی فهمین... شما معنی حرفهایی رو که بهتون زدم نمی فهمین ، نه شما و نه هیچکس دیگه نمی فهمین من چی کشیدم... تازه وارد اینها را گفت و بدون توجه به نگاه های پرسشگر و متحیر دیگران ، تمام قد ایستاد و به سوی در خروجی راه افتاد. نگاه همه مهمانها به تازه وارد بود که حالا داشت از در خارج می شد. نگاه همه مهمانها به شخص غریبه بود ، نگاه میترا و ارسلان اما به چشمان هم خیره شده بود ؛ در عمق نگاهشان گویی به همدیگر می گفتند : چرا، ما می فهمیم... ما دو تا خوب هم می فهمیم...! و بعد ذهن هر دو بر بال زمان نشست و به گذشته ها گریخت... به حدود 29 سال قبل... به غیر از دو ، سه تا از دخترها و سه ، چهار تا از پسرهای محل ، هیچکس از دوستی میترا و ارسلان خبر نداشت ، آن پنج وشش نفر هم یا دوستان صمیمی میترا بودند و یا رفقای گرمابه و گلستان ارسلان که یا ناخواسته آن دو را با هم دیده بودند یا از روی ضرورت!... یعنی این شرطی بود که روز اول که آن دو باهم دوست شدند دختر نوزده ساله آقا رشیدی برای پسر بقال محله گذاشت! میترا دختر خانواده ای معتبر بود و پدرش که همه اهالی محل او را آقای رشیدی صدا می کردند، جزو همسایه های با آبرو و محترم آن خیابان به حساب می آمد . ارسلان نیز (که پدرش یک بقالی کوچک در همان محله داشت) از همان روز اول که میترا را دید و از او خوشش آمد دو چیز را خوب می دانست: اول اینکه میترا دختر سهل الوصولی نیست که با م مخ زدن بتواند قاب اش رابدزدد و به  راحتی با او دوست شود. دوم اینکه اگر برای دوست شدن با دختر آقای رشیدی سماجت به خرج دهد به قول معروف از میترا انکار باشد واز او اصرار، و در صورتی که خبر این سماجت به گوش آقای رشیدی برسد، آن وقت خودش و خانواده اش باید [ نه فقط این محل] که مجبور می شوند تهران را ترک کنند! ارسلان که البته فکر ناجوری در سر نداشت ، او واقعاٌ قصدش ازدواج با میترا بود .اما... اما نیتش عشق و خاطرخواهی نبود ، بلکه ثروت پدر میترا همان انگیزه ای بود که ارسلان را به آن فکر واداشت که هر طور شده بود داماد این خانواده شود! این گونه بود که ارسلان بازی را شروع کرد؛ چند مرتبه هنگامی که میترا از منزلشان خارج شد و از محله بیرون رفت [ مثلاٌ برای سرزدن به خاله و عمه و ... یا خرید کیف و کفش و...] ارسلان که نگران چشمهای همیشه مراقب همسایه ها و اهالی محل نبود، خود را به میترا می رساند و در کنارش راه می افتاد و در گوشش زمزمه می کرد... سلام می گفت ... اظهار عشق می کرد... سعی می کرد به میترا بقبولاند که عاشق واقعی اوست و غیر از قصه ازدواج منظور دیگری نداردو... اما دختر آقای رشیدی که اصلاٌ معنی این حرفها را نمی فهمید نه فقط برای حفظ آبروی پدرش ... که چون خودش هم ذاتاٌ از این دوستی های خیابانی متنفر و گریزان بود ، هرگز پاسخ اظهار عشق بچه محلشان را نداد . جز مرتبه آخر؛ میترا که در این دو، سه ماه از مزاحمت های پی در پی پسر بقال محل عاصی شده بود، هفته اول وماههای اول به دو ، سه تا از دخترهای محل که انیس و مونس و راز نگه دارش بودند گفته بود : بی محلی بهترین پاسخ برای اینطور جوونهاست... وقتی چند بار جوابش را ندهی و آدم حسابش نکنی ان وقت دمشان را می گذارند روی کولشان و میرن سراغ یه دختری که از تیپ و طایفه خودشون باشه تا با همدیگه لیلی و مجنون بازی دربیارن! اما میترا چند ماه بعد به همان چندتا دوست صمیمی انگشت شمارش جمله ای دیگر گفت: این پسر دیگه روی سنگ پای قزوین رو هم سفید کرده... اگه به دیوار اینقدر بی محلی می کردی تا حالا از رو رفته بود و رو می ریخت! واسه همین باید دمش رو طوری قیچی کنم که دیگه ار ترس ، اسم منو هم به زبون نیاره،... اینطوری بود که بالاخره بعد از حدود چهار ماه ، یکی از روزها که باز میترا به خارج از محل رفته و دوباره  ارسلام کنار گوشش سروده های عاشقانه نجوا می کرد! بالاخره دختر اقای رشیدی عصبانی شد و گفت: چرا دست از سر من برنمی داری ... چی از جون من می خوای؟          چرا نمیری دنبال دختری که جوابتو بده... من به دردت نمی خورم آقا ارسلان!... ارسلان که انگار عادت نداشت صدای محبوبش را بشنود! بعدها به همان سه، چهار تارفیقش اینطوری گفته بود: خدا می دونه اگه تا آن لحظه چشمم فقط دنبال ثروت آقای رشیدی بود، با همان خشمی که در چهره میترا موقع گفتن اون حرفها دیدم، یک مرتبه احساس کردم عاشق خودش هستم و بدون اون لحظه ای هم نمی تونم زندگی کنم و.. در آن لحظه ارسلان بی آنکه متوجه باشد، چشمانش خیس شد، رنگ صورتش مانند رنگ برگ درختان پاییزی زرد شد و دست و پایش لرزید و رو به میترا کرد و بر خلاف همیشه که با دریدگی و پررویی زل می زد توی چشمان دختر محبوبش در آن لحظه بی اختیار و از روی شرم نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی بغض آلود گفت: - ولی من شما رو... شمارو دوست دارم... من میمیرم اگه با شما ازدواج نکنم... بگذار یک اعتراف برایت بکنم میترا ، همان روزهای اول هم که دنبالت بودم ، قصدم ازدواج بود اما ... اما حقیقتش رو بخواهید نیت ام ازدواج با دختر آقای رشیدی پولدار بود ...فقط واسه اینکه با یک دختر ثروتمند ازدواج کنم اما... اما در این چند ماه بلایی سر دلم آوردی و مخصوصاٌامروز با چشمات کاری باهام کردی که حتی اگه بخوام نمی تونم شما رو فراموش کنم ، اینو باور کن میترا بدون تو می میرم... فردای همان روز میترا به دوستان راز نگهدارش گفته بود: نمی دانم در حرفهای ارسلان چی بود که یک مرتبه دلم را لرزاند ... من تا آن موقع هرگز محو تماشای یک مرد نشده بودم ... احساس می کردم همیشه دنبال مردی از جنس ارسلان بودم، که صادقانه عاشق باشد و عشق را با همه وجودش بفهمه...، نمی دانم چرا؟ اما احساس می کردم در آن چهار ماه هم عاشقش بودم و خودم خبر نداشتم.. راست میگن که عادت کردن مقدمه عاشق شدن هست! منم در آن چهار ماه به ارسلان عادت کرده بودم... بدون اینکه متوجه باشم عادت کرده بودم هر چند روز یکبار ببینمش که مثل سایه پشت سرم راه میاد و در کمال احترام و ادب قشنگترین واژهای عاشقانه رو در گوشم نجوا می کنه، کاری که احمدرضا بلد نبود...! میترا فردای آن روز به دوستانش گفته بود: همینطور که به این چیزها فکر می کردم [ بدون اینکه متوجه باشم] نگاهم غرق در چشمان ارسلان بود و او هم خیره من بود ، تا بالاخره گفت: - باور کن من عاشقم میترا ... حالا دیگه برام مهم نیست که پدرت پولدار یا فقیر... حتی اگه بدونم به خاطر ازدواج با من از ثروت پدرت محروم میشی، باز هم مهم نیست... الان فقط صاحب این چشماست که منو خوشبخت میکنه! ارسلان شاید نمی دانست که اگر همین حرفهارا ( با همین خلوص و صداقت) چهار ماه قبل به زبان آورده بود، سرنوشت خودش و میترا چه تغییری کرده بود! او نمی دانست همان   لحظه ای که زل زده به صودت میترا ، دختر آقای رشیدی مشغول تجزیه و تحلیل برای گرفتن سخت ترین تصمیم زندگی اش می باشد! ارسلان فقط دید که از عمق چشمان زیبای میترا قطره ای اشک جوشید و مژه هایش را خیس کردو روی گونه اش دویدو ... پسر جوان هول کرد و گفت: داری گریه می کنی میترا...؟ من حرف بدی زدم؟ میترا که حالا دیگر ارسلان را غریبه نمی دانست، به آرامی پاسخ داد: نه... گریه می کنم چون قشنگترین حرفها رو زدی اما...اما... میترا نتوانست ادامه بدهد و بغض اش ترکید وبه هق هق افتاد ، ارسلان که لحظه به لحظه بیشتر عشق و دوست داشتن را لمس می کرد همچون کودکی که می خواهد تمام دنیا را با یک سکه ده تومانی بخرد به دختر جوان گفت: - اما چی میترا؟ چه مشکلی وجود داره که تو اینطوری گریه می کنی ؟ من حاضرم بمیرم اما تو اینطوری گریه نکنی عزیز دلم... مشکلت چیه میترا؟ میترا که احساس می کرد سالهاست این پسر جوان خوش قیافه را می شناسد، با نرمه کف دستش اشکهای صورتش را پاک کرد و گفت: دیر شده ارسلان ... کمی دیر شده... دقیقاٌ سه ماه دیر عاشقت شدم... ارسلان مات و مبهوت نگاهش کرد که میترا مجبور شود قصه اش را از همان سه ماه قبل تا امروز  ( کوتاه اما مفید) برایش بگوید، و گفت: - یک پسر دایی دارم به نام احمدرضا که به قول خودش، از چهار، پنج سال قبل که او هجده و من پانزده ساله بودم عاشقم شده اما در همه این سالها عشقش را در دلش نهان داشته ، چرا که می دانست مادر و پدر من به هیچ عنوان دخترشون یعنی منو به یکی از پسرهای دایی عادل نمیدن! قضیه اختلاف برمی گرده به حدود ده دوازده سال قبل که پسر دایی بزرگم ، یعنی برادر دوازده سال از احمدرضا بزرگتر، عاشق خواهر 9 سال بزرگترم شده بود و با چند نامه عاشقانه ، خواهر منو دلبسته خودش کرد و حتی به او قول ازدواج داد ، اینها همه در شرایطی بود که نه پدر من از اجرا خبر داشت و نه خانواده آنها؛ چرا که اگر پدرم از این بازی نامه های عاشقانه با خبر باشه  کن فیکون میکنه؛ و البته دایی عادل از پدر من هم غیرتی تره؛ اما اینطور که خواهرم مینا می گفت : درست دو، سه هفته قبل از اینکه محمدرضا یعنی پسر دایی بزرگم به قولی که به مینا داده عمل کنه ، یک مرتبه فیلش یاد هندوستان کرد و عاشق یکی از همکلاسیهاش تو دانشگاه شد و تا خواهرم اومد بفهمه چی شد، کارت عروسی محمد رضا اومد دست پدرم، متاسفانه خواهرم نتونست جلوی احساساتش رو بگیره و به احمقانه ترین کار ممکن دست زد، یعنی انتقام گرفتن از محمدرضا، اون هم با خودکشی کردن خودش! به این شکل که درست روز عروسی محمدرضا که خانواده ما هم داشتند آماده رفتن می شدند، مینا همه چیز رو توی یک یادداشت نوشت و  نامه های عاشقانه محمدرضا رو هم ضمیمه کرد و اونها را گذاشت  روی تختخوابش و رفت توی حمام و رگهایش را زد، برنامه مینا درست بود چون می دو نست همه اعضای خانواده رفتند حمام و حداقل تا یک ساعت دیگه کسی مزاحم او نمیشه که با خیال راحت بمیره! اما او فقط یادش رفت بود شیر آب باز کنه تا خون شسته بشه؛ یعنی اینکه ده دقیقه بعد وقتی مادرم رفت داخل اتاق مینا تا یکی از لوازم آرایش دخترشو برداره، نامه رو خوند و از همه ماجرا با خبر شد و جیغ کشید و به کمک پدرم در حمام رو شکستند و بدن نیمه جان خواهرم رو به بیمارستان رسوندند و هر طور بود مینا را نجات دادند ، اما پدرم طوری دیوانه شد که بعد از نجات مینا، یکسره به عروسی رفت و با کشیده کوبید توی صورت دامادو... اینطوری شد که اگر چه احمد رضا و زنش زندگیشان رو آغاز کردند، اما دو خانواده با هم دشمن شدند و حتی دایی عادل هرگز پسر بزرگش را نبخشیدو... تا اینکه از حدود شش ماه قبل، زن دایی ام و مادرم پس از چند ماه نقشه کشیدن، موفق شدند پدرم و دایی عادل رو با هم آشتی بدن و... در همین زمان بود که احمد رضا که به قول خودش[ خدا این آشتی کنان را ترتیب داد تا او به من برسد] فرصت را مهیا دید و با نامه های عاشقانه اش به من اظهار علاقه کردو پیشنهاد ازدواج دادو... قراره احمد رضا هفته دیگه بدون اینکه بگذاره خانواده او یا من از ماجرای نامه های عاشقانه او به من با خبر بشن ، ماجرا رو با مادرش مطرح و زن دایی نیز دایی عادل رو راضی کنه و تحت عنوان یک ازدواج سنتی به خواستگاری من بیان و... میترا به دختی کنار خیابان تکیه داد و حرف اخرش را زد  : خدا می دونه که من هیچ وقت عاشق محمدرضا نبودم ... اما بهش قول ازدواج دادم و حالا دیگه نمی تونم... ارسلان که حالا خودش را در یک قدمی رسیدن به دختر محبوبش می دید نگذاشت حرف او تمام شود و با بغض گفت: چرا نمی شه کاری کرد... تو فقط به حرفهای من گوش کن؛ همه چیز درست میشه ... و میترا نقشه ارسلان را شنیدو دو روز بعد به آن عمل کرد؛ به احمدرضا تلفن زد و گفت: - احمد رضا من هر چی فکر می کنم می بینم من و تو به درد هم نمی خوریم! میترا فقط همین را گفت: اما احمد رضا چقدرالتماس کرد خدا میداند؟ چند شب بیدار ماند واشک ریخت؟ خدا میداند! او فقط به دختر عمه اش می گفت این نامردیه ... تو به من قول داده بودی...، اما کاری بیشتر از این از دستش ساخته نبود، چرا که میترا در همان تماس تلفنی تهدیدش کرده بود که اگه ماجرا رو ادامه بدی نامه هات رو به پدرم نشون میدم و... و احمدرضا که می دانست اگر تاریخ تکرار شود چه فاجعه ای برای او رخ می دهد و بعید نیست حتی پدرش او را از خانه بیرون کند ، سکوت کرد و حرفی نزد و... تا اینکه چند هفته بعد، یک روز میترا وارسلان طبق معمول در خیابان قدم می زدند ، احمد رضا یک مرتبه جلویش سبز شد و از روی تاسف سری تکان داد و گفت: پس موضوع این بود که دل منو شکستی دختر عمه ؟ باشه ... عیبی نداره... البته منم می تونم همون کارو با تو بکنم ... یعنی برم به آقا رشیدی بگم که دخترش با یک پسر دوست شده و دست تو دست هم توی خیابونها قدم می زنن! اینطوری نه تنها مانع ازدواجتون میشم ... که ضمناٌ انتقامم رو هم می گیرم... ارسلان و میترا رنگشان پرید ، اما احمدرضا ادامه داد: نه... من مثل شما دوتا نامرد نیستم. اما انتقام از شما رو به خدا واگذار می کنم... احمد رضا این رو گفت و رفت! میترا و ارسلان تا چند ماه از ترس خواب و خوراک نداشتند، آنها تا شب ازدواجشان همچنان ازحضور احمدرضا وحشت داشتند، اما به قول خودش عمل کرد و از آنها انتقام نگرفت. میترا و ارسلان اگر چه در زندگیشان خوشبخت شدند ( مخصوصاٌ که آقا رشیدی زیر بال و پر دامادش را گرفت و و ضع مالی ارسلان هم خوب شد... و آن ماجراهای قبل از ازدواج را هم فراموش کردندو...) اما آنها یک چیز را هم از یاد بردند؛ اینکه احمدرضا انتقام خودش را به روزگار وتقدیر واگذار کرد... سالها گذشت و میتراو ارسلان تقدیرشان این بود که فقط صاحب یک فرزند شوند؛ یک دختر به نام صحرا و همین صحرا بود که زندگی این زن و شوهر را مثل گلستان با نشاط ساخت؛ میترا و ارسلان برای خوشبختی دخترشان هیچ چیز کم نگذاشتند و حتی موقعی که جوانی به نام یوسف به خواستگاری اش آمد، حسابی در موردش تحقیق کردندموقعی که مطمئن شدند دامادشان جوان خوبی است؛ ترتیب یک جشن ازدواج باشکوه را دادند اما... عاقد خطبه عقد حاضر بود و مهمانها در اوج شادی بودند که در جشن تنها دختر خانواده میترا و ارسلان دارند شرکت می کنند! عاقد تازه شروع به حرف زدن کرده بود که یک غریبه پا گذاشت داخل مجلس ، یک تازه وارد که دختر جوانی بود که از ظاهرش به راحتی تشخیص داد باردار است! زن غریبه که پا گذاشت داخل مجلس، رنگ از روی داماد پرید ، اما زن جوان به سختی راه می رفت آمد و آمدو... جلوی یوسف که رسید کشیده ای سنگین خواباند توی صورتش و گفت : نامرد بیشرف... اگه بهشون نگفتی تو آخرین روزهای قبل ازدواجمون منو ترک کردی تا داماد یک خانواده ثروتمند بشی... لااقل باید بهشون بگی که یک بچه بی شناسنامه تو راه داری... سالن از سکوت مرگ پربود که زن جوان لیوان را کوبید وسط شیشه قدی و رو کرد به میترا و ارسلان و گریه کنان گفت: شما نمی دونید من چی می گم ... این را گفت و از تالار خارج شد ...، کسی نفهمید داماد چگونه فرار کرد؟؟ گوشه سالن صحرا اشک می ریخت و پدر و مادرش به هم نگاه می کردند و انگار می گفتند: ما می فهمیم... ارسلان یاد روزهای سربازی افتاد که فرمانده شان موقع «صف جمع» میگفت: « حرکت اول باز از نو..» یعنی همه چیز تکرار می شود! --- اطلاعات هفتگی 3445 - 26 آبان 89

Comments