باران لاله زار

by مجتبی بنائی - سه شنبه 14 اردیبهشت 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #حکایتهای واقعی درس های زندگی

صلوات بر محمد و آل محمد... چراغ های مسجد دسته دسته روشن می شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پله های منبر پایین می آید، حاج شمس الدین – بانی مجلس - هم کم کم از میان جمعیت راه باز می کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می کنند – و بعضی خم می شوند که دستش را ببوسند – راه باز می کنند تا دم در مسجد. وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش... - آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل... - دست شما درد نکند، بزرگوار! سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می گذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! - آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می کنن... حاج مرشد، پیرمرد پنجاه شصت ساله، لبخندزنان نزدیک می شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه... زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب ها، گیس های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه ای نبود که معترضش بشوند... مگر کسی که مشتری باشد! - حاج مرشد! - جانم آقا سید؟ - آنجا را می بینی؟ آن خانم... حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین. - استغفرالله ربی و اتوب الیه... سید انگار فکرش جای دیگری است... - حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می کند: - حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ - سبحان الله... سید مکثی می کند. - بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی خورد مشتری باشیم؟! حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می کند و سمت زن می رود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می کند. به قیافه شان که نمی خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می گوید. - خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند. زن، با تردید، راه می افتد. حاج مرشد، همانجا می ایستد. می ترسد از مشایعت فاحشه! ... زن چیزی نمی گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش... - دخترم! این وقت شب، ایستاده اید کنار خیابان که چه بشود؟ شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران: - حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم... سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می آورد و سمت زن می گیرد: - این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده ام. مال امام حسین است... تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست! ... سید به حاجی ملحق می شود و دور... انگار باران چشم های زن، تمامی ندارد... *** چندسال بعد...نمی دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می شود. زیر لب همینجور سلام می دهد و دور می شود. به در صحن که می رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می پاییده، نزدیک می آید. خم می شود و بوسه ای بر دست سید و عرض ادبی. - زن بنده می خواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر می ایستد، زن نزدیک می آید و کمی نقاب از صورتش برمی گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض: - آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت... این مرد، شوهر من است و چند روزی است که مشرف شدیم زیارت... آقا سید! من آدم شده ام! این بار، نوبت باران چشمان سید است... سید مهدی قوام / از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران / یکی تعریف می کرد: روزی که جنازه‌ی سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می کردند و سرشان را می کوبیدند به تابوت...

Comments