دروغ های مادرم

by مجتبی بنائی - شنبه 25 اردیبهشت 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #عمومی #خواندنیها #نکات

s: خواندنیها | نکات داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود . تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم . روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم . مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت، :" فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم ." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت . زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم . مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می ‏ رفت . مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم . یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند . به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت . شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم . مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است . ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند . امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت : " بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟ " و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت . قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم . مادرم به بازار رفت و با لباس ‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد . شبی از شب‎های زمستان، باران می ‏ بارید . مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم . از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند . ندا در دادم که، " مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد . بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح ." لبخندی زد و گفت :" پسرم، خسته نیستم ." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت . به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید . اصرار کردم که مادرم با من بیاید . من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد . موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم . مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد . در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم . از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم . مادرم مرا در بغل گرفته بود و " نوش جان، گوارای وجود " می ‏ گفت . نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، " مادر بنوش ." گفت : " پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم ." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت . بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت . می ‏ بایستی تمامی نیازها را برآورده کند . زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم . عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما . غذای بخور و نمیری برایمان می ‏ فرستاد . وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می ‏ شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود . امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت :" من نیازی به محبّت کسی ندارم ..." و این پنجمین دروغ او بود . درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم . بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید . سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی ‏ توانست به در منازل مراجعه کند . پس صبح زود سبزی‎های مختلف می ‏ خرید و فرشی در خیابان می ‏ انداخت و می ‏ فروخت . وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم . قبول نکرد و گفت :" پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم ." و این ششمین دروغی بود که به من گفت . درسم را تمام کردم و وکیل شدم . ارتقاء رتبه یافتم . یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت . وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم . احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است . در رؤیاهایم آغازی جدید را می ‏ دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود . به سفرها می ‏ رفتم . با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند . امّا او که نمی ‏ خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت :" فرزندم، من به خوش ‏ گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم ." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت . مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید . به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می ‏ توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود . همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم . دیدم بر بستر بیماری افتاده است . وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد . درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می ‏ سوزاند . سخت لاغر و ضعیف شده بود . این آن مادری نبود که من می‎ ‏ شناختم . اشک از چشمم روان شد . امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت :" گریه نکن، پسرم . من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم ." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت . وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود . جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت . این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎ شان از نعمت وجود مادر برخوردارند . این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید . این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند . همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید .

Comments