حکمت

by مجتبی بنائی - پنجشنبه 03 تیر 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #نکته ها

یك روز یك فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و كیسه ای كه كمی گندم در آن بود بر دوش خود می كشید تا به كودكانش برساند و نانی از آن درست كنند تا شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه كنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازكن " همچنان كه این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره كیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخ های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت : " خدایا من گفتم گره  زندگی ام  را باز كن نه گره كیسه ام را " و با عصبانیت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لای سنگ ها شد كه ناگهان چشمش به كیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

Comments