یکی از بستگان خدا
s: خواندنیها | نکات شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی . پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد . در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .... - آهای، آقا پسر ! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد . پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : - شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم ! - آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید ! خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد .. اشو زرتشت