جوانمردی

by مجتبی بنائی - چهارشنبه 12 خرداد 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #عمومی #خواندنیها #نکات

s: خواندنیها | نکات یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند . شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی ... در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد . بچه ها همگی با ادب بودند . دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد . وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان .» متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد . پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد !» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت : « متشکرم آقا .» پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .

Comments