عشق پیرمرد

by مجتبی بنائی - شنبه 15 خرداد 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #ذات‌هستی #خواندنیها #عشق

s: خواندنیها | عشق پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند : " باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . زنم در خانه سالمندان است . هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . نمی خواهم دیر شود ! پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم . او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است ...!

Comments