قهر و آشتی

by مجتبی بنائی - پنجشنبه 31 تیر 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #حکایتهای‌واقعی‌درس‌های‌زندگی #خواندنیها #درسها #زن

s: خواندنیها | درسها | زن دیروز ظهر جمعه منزل مادرم ناهار مهمان بودیم . من زودتر رفته بودم . ظهر شد و ما هم میز ناهار را چیدیم و منتظرش ماندیم . اما نیامده بود . گوشی تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم ... من ـ الو...سلام ! همسرم ـ سلام. خوبی؟ - خوبم. پس چرا نیومدید؟ منتظریم ها ! - شما ناهارتون رو بخورید . من خونه‌ی مامانم هستم . نمیام ! ـ نمی آیید؟ ـ نع! نمیام ! عصبانی شدم و گوشی را محکم گذاشتم سرجاش . دلخور شده بودم که نیامده بود . من که همیشه مجبورم حرفش را گوش بدهم و همه ی هفته ها بروم مجلس دعای کمیل پدرش؛ آنوقت برای من داماد بازی در می آورد . حرصم گرفته بود . خیلی وقت بود که منزل مادرم برای ناهار نرفته بودیم . ته دلم گفتم بگذار شب بیاید خانه، حالش را می گیرم . عصر همان روز ساعت 4 آمد. اما هم برادرم و هم پدرم خواب بودند . بیدارشان نکردم . اما سریع لباسهایم را پوشیدم و وانمود کردم که آمده است تا من را برگرداند خانه . جواب سلامش را به سردی دادم . با چهره‌ی سرد و عبوس برایش چایی بردم . باهوش است. می فهمد که قهرم . حواسش را بیشتر جمع می کند تا سوتی دست من ندهد . هر دو لجباز حرفه ای هستیم، اما شکر خدا کینه ای نیستیم . به دخترم گفت : « بابا! عمه ات از شمال اومده، اگه دلت می خواد تا با مامانت ببرم تون خونه مامان جون برای دیدنش ...» حرفش را شنیدم . می دانستم با من است . می دانستم به درب می گوید تا دیوار بشنود . باز چراغ لجبازی ام روشن شد . ته دلم خوشحال شدم . می توانستم حرصش بدهم . با صدای بلند گفتم : « من حالم اصلا خوب نیس. می خوام برم خونه... » اولین برگ برنده دستم افتاده بود. می دانستم که همسرم اصلا دوست ندارد مادرش بفهمد که باهمدیگر قهر کرده ایم . خیلی خونسرد و عبوس وسایلم را جمع کردم و ازخانه مادرم زدم بیرون . سوار ماشین هم که شدم ، حتی یک کلمه هم حرف نزدم . به خانه که رسیدم، لباسهایم را عوض کردم و بدون توجه به او یک راست رفتم خوابیدم . آن هم خواب بی موقع . آشکارا قهر کرده بودم . به من برخورده بود که نیامده بود . می دانستم علتش چیست . اما او حق نداشت جلوی مادرم ضایع ام کند . به شدت به فکر تلافی افتاده بودم . البته او هم از رو نرفت . وقتی من خواب بودم، با بچه ها به دیدن خواهرش رفت . لابد هم به آنها گفته من حالم خوب نبوده که نیامده ام . راستش را که نمی گوید . مطمئن بودم . اصلا خوبی شوهرم به این است که تنهایی از پس من بر می آید و همین باعث می شود من تلاش بیشتری بکنم . وقتی بیدار شدم، تازه غروب شده بود . هیچ کس در خانه نبود . چراغ ها را روشن نکرده بود و حتی بدون گذاشتن یادداشت، مرا مثلا در بی خبری، تنها گذاشته، آرام درب را بسته و رفته بود . خیلی ناراحت شدم . بی حوصله با یک نفر توی چت حرف زدم و در همان دقیقه ی اول به شدت دعوایمان شد و مجبور شدم بلاکش کنم . به شدت درب لپتاپ رو کوبیدم و از اتاق بیرون رفتم . درب پنجره هال، باز بود . صدای اذان می آمد . چراغ ها راروشن کردم . نمازم را خواندم و بعداز نماز هم زیارت عاشورا خواندم . حس بدی پیدا کرده بودم . گریه ام گرفته بود . با خواندنش آرام می شدم . بعد به حمام رفتم و حسابی زیردوش گریه کردم و راحت شدم . وقتی بیرون آمدم، هنوز نیامده بود . لباس های مرتبی پوشیدم . برای خودم چایی خوشرنگی دم کردم و به خودم گفتم : « به درک ! رفت که برود. من که نباید کم بیاورم ...» یک ساعت بعد سرحال و خوشحال که خواهرش را دیده بود و من را نبرده بود، برگشت . اصلا تحویلم هم نگرفت . پیش خودم گفتم : « دنده‌ی خودش هم می خارد. انگاری خوشش میاد قهر کنم. به درک ! اینقدر قهر می کنم تا حظ کنه !» او هم بی توجه به من تا آخر شب با بچه ها بازی کرد . فیلم تماشا کرد . انگار می خواست حالی‌ام کند که اصلا مهم نیست و می تواند با وجود قهر من، همچنان شاد و سرحال با بچه هایش باشد . شب بالشش را گذاشت زیر بغلش و با یک ملافه رفت، وسط هال خوابید . هر چه این کارها را می کرد، من برای ادامه قهر، مصصم تر می شدم . آخرهای شب برای مسیج زد که :« چرا؟؟؟ !!!» من هم جوابش را ندادم. اما تعجب کردم که چطور نفهمیده برای چه چیزی با او قهر کرده ام؟ ! دوباره مسیج داد : « بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ... » من هم نوشتم: « باید بیایی داخل اتاق من، تا حرف بزنیم و کمی هم دعوا کنیم. اینجوری که نمی شود !» او هم جواب داد: « من بیدارم. اما حال دعوا کردن هم ندارم. فقط اینو بدون در هر حال من دوستت دارم ...» دوباره مسیج زدم که : « خرم نکن! تا حرف نزنیم، آشتی نمی کنم !» این بار دیگر صدایی از موبایلم نیامد . فهمیدم خوابش برده . محل نگذاشتم و با خیال راحت خوابیدم . فردایش صبحانه نخورده، رفت . باز هم به روی خودم نیاوردم . اما ساعت 10 صبح برایم مسج زد که : « سلام! من امروز ناهار نمیام خونه !» این بار دیگر گر گرفتم . نمی دانستم ناهار نیامدنش را چطوری تلافی کنم . او که به بهانه‌ی جلسه ی اداری اش هفته ای دو روز ناهار نمی آمد . اما امروز که یکشنبه نبود ! پیش خودم گفتم همین ! می خواهد اذیتم کند . برای دخترم میهمان رسید . ناهار چلو ماش پخته بودم . از قضا پسرم هم حال تهوع پیدا کرد و نتوانست ناهار بخورد . تصمیم گرفتم عصر بدون همسرم او را به دکتر ببرمش و اصلا به او هم نگویم که مثلا نخواهم حرفی زده باشم ! ساعت 4 عصر که آمد خانه، از من سراغ ناهار را گرفت . من هم با سردی و طعنه پرسیدم : « مگه ناهار مفصل جلسه تون رو نخوردین؟ » خندید و گفت : « نه! این بار جلسه بدون ناهار بود! مجبور شدم اینقدر بیسکوییت بخورم تا یه کم جلوی گرسنگی ام گرفته بشه .» برای اولین بار بود که همسرم در جلسه ای بدون ناهار شرکت می کرد . و خودش خبر نداشت . نیشخندی زدم . ته دلم خیلی خوشحال شدم . خیلی دلم خنک شد . فکر کنم همسرم از نگاهم متوجه شده بود . خنده ای کرد و به من گفت : « هان؟! خوشحال شدی؟ آره؟ چشمات داره برق می زنه شیطون! باشه! باشه! خوشحال شو. اما من الان خیلی گرسنمه. هر چی خواستم خودم رو از تک و تا نیندازم و بهت نگم، این شکمم نذاشت. پاشو ناهارم رو بده » با خوشحالی برایش ناهار آوردم . سالاد و دوغ و ماست نیز کنارش گذاشتم و با لبخندی حاکی از رضایت و پیروزی ،روبرویش نشستم . هی نگاهم می کرد و هی خنده اش می گرفت . بی سابقه بود که در کمتر از یک روز بتوانم قهر و سکوتم را بشکنم . اما این بار واقعا خوشحال شده بودم . نمی توانستم خوشحالی ام را پنهان کنم . خوشحالی من به او سرایت کرده بود . هر دویمان بعد از ناهار خندیدیم . وقتی ناهارش را خورد، گفت : « نمی دانم چرا دیروز نیومدم. دلیل خاصی هم نداشتم. اما حسش نبود. نیومدم. اما وقتی امروز صبح نمازم قضا شد، فهمیدم یه جای کارم می لنگه. ناهار هم که اینجوری شد. دوتا بدبیاری در روز، باید بذارم به حساب تو. اما خوشحالم که خوشحال شدی حتی اگه از روی دل خنکی ات باشد. حالا یه چایی خوشرنگ و تازه دم خیلی می چسبه. مگه نه؟ » با دلی بدون کینه و خوشحال ، پا شدم و دوتا فنجان چایی ریختم و گذاشتم روی سینی و روبرویش نشستم . چقدر این چایی زیرکولر به دلم چسبید . خوشمزه بود . طعم و عطرش این بار خیلی فرق می کرد .

Comments