معامله با یک جنتلمن

by مجتبی بنائی - چهارشنبه 27 مرداد 1389 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
برچسب‌ها: #نکته‌ها #خواندنیها #نکات

s: خواندنیها | نکات از مردی که صاحب گسترده ترین فروشگاههای زنجیره ای در جهان است پرسیدند که رازموفقیت تو چه بوده است؟ در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است . در خانواده فقیری بدنیا آمدم و چون خود را واقعا فقیر می دیدم، هیچ راهی بجز گدایی کردن نمی شناختم.روزی بطرف یک جنتلمن رفتم و مثل همیشه قیافه ای رقت بار به خود گرفتم و خواهش مقداری پول کردم . وی نگاهی به سروپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معامله کنیم ! پرسیدم : چه معامله ای؟ گفت : ساده است . یک بند انگشت تو را به ده پوند می خرم . گفتم : عجب حرفی می زنید آقا ! یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ گفت : بیست پوند چطور است؟ گفتم : شوخی می کنید . گفت : برعکس کاملا جدی می گویم . گفتم : جناب ! من گدا هستم، اما احمق نیستم . او همچنان قیمت را بالا برد تا به هزار پوند رسید . گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله احمقانه راضی نخواهم شد . گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟درمورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می گویی؟ لابد همه وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهم فروخت ! ؟ گفتم : بله درست فهمیده اید . گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما گدایی می کنی ! از خودت خجالت نمی کشی؟ گفته او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب آلود من فرود آمد . ناگهان بیدار شدم و گویی ازنو به دنیا آمدم؛ اما اینبار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از راه معجزه تولد بدست آورده بود . دریغ که من این همه ثروت را کشف نکرده بودم . از همان لحظه گدایی را کنار گذاشتم وتصمیم گرفتم زندگی واقعا تازه ای را آغاز کنم .

Comments