فرزند ناخواسته
s: جامعه | درسها | روزگار گاهی یک هوس ، یک تصمیم غلط، یک عمل نادرست سرنوشت بچه ای را رقم می زند که تا آخر عمر بار سنگین پدر و مادرش را باید به دوش بکشد. پدرم پنجاه ساله بود که با مادرم آشنا شد. مادرم تازه از همسرش جدا شده بود دربه در دنبال کار بود.تا بالاخره در شرکت پدرم استخدام شد. درست نمی دانم چه شدو چقدر طول کشید که این دو احساس کردند که یک دل نه صددل عاشق همدیگرند و تصمیم گرفتند ازدواج کنند... پدرم زن وبچه داشت و قرار گذاشتند ازدواجشان را به صورت عقد موقت مخفی نگه دارند... از بچکی عادت کرده بودم که پدرم هر دوسه روزی یکبار به خانه بیاید. یکی دوساعتی می آمد و می رفت... کم کم نگاه های سنگین در و همسایه را درک می کردم. من ثمره یک ازدوج موقت بودم... تا یاد دارم پدرو مادرم با هم جر و بحث داشتند ...مادراز اینکه پدر مثل گذشته ها به او توجه ندارد اعتراض می کرد و پدرهم دلایل خودش را داشت، می گفت همسر اولش مشکوک شده . رفت و آمدهای اورا کنترل می کند و بهتراست کمتر همدیگر راببینیم... می دانستم اسم پدرم را نباید به زبان بیاورم . مرد سرشناسی بود و اگر کسی می فهمید من بچه او هستم خیلی بدمی شد... این حکایت زندگی من در کودکی بود... ده ساله بودم که پدرم فوت کرد و مادر یک روز دست مرا گرفت و برد خانه همسر اول پدرم . روز سختی بود . حضور من در آنجایک سند جرم بود ... دعواها و فریادها که تمام شد مادر حرف آخرش را زد: این بچه خرج و مخارج دارد... این جمله سرآغاز فصل دوم زندگیم بود. مادر انتظار داشت از آن ثروت عظیم اندکی هم به من برسد ولی طبق قانون من سهمی نداشتم. خواهر و برادرهایم همگی 20 سال و 15 سال بامن اختلاف سنی داشتند... هیچ نگاه محبت آمیزی در آن خانه نبود... چند روزی در رفت و آمد بودیم. برادر پدرم چندباری به خانه ما آمد و با مادر مذاکراتی می کرد. می فهمیدم مادر سهم بیشتری می خواهد و آنها زیر بار نمی رفتند... یک ماهی از این ماجرا گذشت که ناگهان اتفاق هولناکی افتاد. من و مادرم سوار اتوبوسی بودیم که تصادف کرد و کلی از مسافرها کشته شدند و زخمی... مادرم سه روز بعد در بیمارستان تمام کردو من زخمی و بدحال در بیمارستان بستری بودم... کم کم سرو کله فامیل های پدرم پیدا شد و روزی که می خواستند خبر فوت مادرم را به من بدهند ، همسر اول پدرم آمد بالای سرم و دستی به موهایم کشید و گفت : از حالا من مامان تو هستم... بغض در گلویم گیر کرد که هرگز راه نفسم را بازنگذاشت و تا به امروز که 25 سال از آن واقعه می گذرد باقی مانده. مرا بردند خانه ، اتاقی را مرتب کرده بودند و وسایل جدید خریده بودند... از چند هفته بعد هم به مدرسه رفتم ... سکوت بدی در آن خانه حاکم بود. نامادری ام فقط در موارد لازم با من حرف می زد. ولی خواهر بزرگم مراقب درس ومشقم بود و برادرم هر روز مرابه مدرسه می برد... تا اینکه خواهرم عروسی کرد و به خانه خودش رفت و حالا من ونامادری ام در آن خانه بزرگ تنها شدیم. کم کم داشتیم به هم عادت می کردیم . بعضی روزها می رفتم توی آشپزخانه و کمکش می کردم. او هم از من خواست که خیاطی یاد بگیرم... خیلی خیاطی دوست نداشتم ولی نامادری ام اعتقاد داشت که هر دختری باید خیاطی و آشپزی وخانه داری یادبگیرد... مدرسه ها که تمام شد همه تابستان سرم گرم بودبه خیاطی. درحالی که فقط یازده سال داشتم حسابی خبره شده بودم.بعد کم کم آشپزی هم بهم یاد داد... خانه داری...رسیدگی به گل و گیاه ... زندگی به من مجال کافی برای کودکی کردن نمی دهد... هر چندآن زن همیشه با من مهربان بود ولی هرگز نتوانست مرا مثل دختر خودش بداند. یک روزهایی یادش می افتاد که من ثمره خیانت شوهرش هستم و آنقدر خشمگین می شد که رسماً از من می خواست که دوروبرش نپلکم... هفده ساله بودم و هنوز دیپلمم را نگرفته بودم که اولین خواستگار به خانه ما آمد... علیرغم اینکه دلم نمی خواست به این زودی شوهر کنم ولی قبول کردم... نامادری ام هرگز نتوانسته بود محیطی برای من مهیا کند که آن را خانه خود بدانم و همیشه فکر می کردم او صاحب خانه است ومن میهمان ناخوانده... شوهر کردم وبه خانه بخت رفتم... بعد از ازدواج ارتباطم با خانواده ام آنقدرکم شد که حالا که صاحب سه فرزند هستم بچه هایم خاله و دایی هایشان را نمیشناسند ... من به مناسبتهایی به دیدن نامادری ام می روم.هر چند سعی می کند با من مهربان باشد ولی حس می کنم من او را به یاد خاطرات تلخ می اندازم... حالا که زنی چهل ساله هستم؛ هنوز بار سنگین ناخواسته بودن روی قلبم هست و هر وقت می روم سر قبر پدر و مادرم ، لابه لای اشک هایی که می ریزم ،ازآنها گله مندم که چرا مرا به دنیاآورده اند؟؟... منبع : اطلاعات هفتگی