این چه جهــانیست که نوشیـــدن مـی نارواست؟
چندی پیش به پیشنهاد برادرخانمم با پرواز همای آشنا شدم . خواننده ای جوان و سنتی خوان که به سبک خاص و دلنشینی می خواند . امشب به تصادف به متن یکی از آهنگهای ایشان دقت کردم و بعد از جستجو متوجه شدم که شاعر بسیاری از اشعار گروه مستان و این شعر خود آقای همای است . دیدی عرفانی و جذاب به دین و رابطه خدا و انسان. این چه جهــانیست که نوشیـــدن مـی نارواست؟ این چه بهشتیست در آن خوردن گندم خطاست؟ آی رفیق این ره انصـاف نیست آی رفیق این ره انصـاف نیست این جفــــــــــــــــــاست راست بگو، راست بگو، راست فــــــردوس بــــرینت کجــاست؟ راستی آنجا هم هر کس و ناکس خداست راست بگو، راست بگو، راست فــــــردوس بــــرینت کجــاست؟ بر همه گویند که هوشیار باش بر در فـــردوس نشینــــد کسی تا کـه به درگــاه قیـــامت رسی از تـو بپرسنــد که در راه عشق پیـــرو زرتشت بدی یـا مسیـح؟ دوزخ ما چشم به راه شماست راست بگو، راست بگو، راست آنجا نیز، باز همین ماجراست؟ راست بگو، راست بگو، راست فــــــردوس بــــرینت کجــاست؟ این همه تکــرار مکن ای همای کفر مگو، شکوه مکن بر خدای پـای از این در که نهادی بـــرون در غل و زنجیــر برنـدت بهشت بهشت همــان ناکجـــــــــاست بهشت همـان ناکجـــــــــاست وای به حالت همای وای به حالت این سر سنگین تو از تن جداست نه... نه.... نه... نه... توبه کنم باز، حق با شماست ( دانلود آهنگ فوق ) توضیح متن سبز رنگ : این که همه روزه به گوش ما می خوانند که اون دنیا نکیر و منکری منتظرند غلاظ شداد که از شما بپرسند چه کاره اید و صاف شما را به دوزخ افکنند.... این شعر هم موید این دل شوریده است از ایشان : به گرد کعبه می گردی پریشان که وی خود را در آنجا کرده پنهان به گرد کعبه می گردی پریشان که وی خود را در آنجا کرده پنهان اگر در کعبه می گردد نمایان پس بگرد تا بگردی... بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی... بگرد تا بگردی در اینجا باده می نوشی در آنجا خرقه می پوشی چرا بیهوده می کوشی؟ در اینجا مردم آزاری در آنجا از گنه عاری نمی دانم چه پنداری؟! در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری تو آنجا در پی یاری چه پنداری؟ کجا وی از تو می خواهد چنین کاری؟ کجا وی از تو می خواهد چنین کاری؟ چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند؟! چه پیغامی... چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند؟! چه سلطانی... چه دیداری... چه دیداری... که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند؟! چه دیداری... چه دیداری... به دنبال چه می گردی؟... که حیرانی؟ که حیرانی... خرد گم کرده ای شاید نمی دانی! همای از جان خود سیری! که خاموشی نمی گیری! لبت را چون لبان فرخی دوزند تو را در آتش اندیشه ات سوزند هزاران فتنه انگیزند تو را بر سر در میخانه آویزند