در آسایشگاه امین آباد خاطره ای از رضا کیانیان
برای فیلم باغ فردوس پنج بعد از با ظهر سیامک شایقی در [آسایشگاه روانی] امینآباد فیلمبرداری داشتیم. در بخشی که خانمها را نگهداری میکردند، کار میکردیم. در روز دو نوبت به این بختبرگشتهها داروهایی تزریق میکردند که آرام شوند. یک دختر و یک زن میانسال بیشتر از دیگران توجه مرا جلب کرده بودند. دخترک حدود ۲۰ سال داشت. با خودش حرف میزد. راه میرفت و ناگهان گوشهای از ترس کز میکرد و کمک میخواست… بعد میخندید و قهقهه میزد. از مسوول بخش پرسیدم: ماجرای این دختر چیست؟ گفت: پدرش، برادرش و داییاش به او تجاوز کردهاند. کافی بود. دیگر نمیخواستم بقیهی ماجرا را بشنوم. اما زن. حدود ۵۰ سال داشت. زنی باشخصیت و خانوادهدار بود. موهای جوگندمی داشت و موقر راه میرفت. یکبار قبل از اینکه داروی صبح را به او تزریق کنند و هنوز سرپا بود، با من سلام و علیک کرد. از نوع حرفزدناش معلوم بود خانم تحصیلکردهای است. از من خواهش کرد اگر ممکن است برایاش روپوش، جوراب و روسری مناسب بیاورم. قبول کردم و بلافاصله رفت تا کسی متوجه نشود. شب، ماجرا را برای هایده تعریف کردم و او برایاش روپوش و روسری و جوراب مناسب داد. فردا، قبل از تزریق خودم را به او رساندم و بسته را به او دادم. خیلی تشکر کرد. گفتم شما برای چه اینجا هستید؟ با ترس و لرز گفت: شوهرم را کشتند! ادامه داد که کسی را جز شوهرش نداشته. گفت از اقوام یکی از نمایشنامهنویسان است. گفتم: من او را میشناسم. گوش نکرد. با عجله تعریف کرد که اقواماش از کانادا آمدهاند و او را اینجا انداختهاند و میخواهند ارث و میراث شوهرش را بالا بکشند. به اینجا تلفن زدهاند که دیوانهام. آنها هم مرا با آمبولانس به اینجا منتقل کردهاند. … مرا صدا زدند. رفتم. تقریباً همان دقایق او را هم برای تزریق بردند… حرفهایاش چیزی میان جنون و واقعیت بود. نمیدانستم باید باور کنم یا نه.فکر کردم اگر به من هم آن داروها را تزریق میکردند، قاطی میکردم؟! از همانجا در یک وقت استراحت به آن نویسنده تلفن زدم. خاموش بود. شب هم زنگ زدم، خاموش بود. از دوستان مشترکمان پرسیدم، گفتند: ایران نیست. برای اجرای یک نمایش به خارج رفته! فردا قبل از تزریق سراغ آن خانم رفتم. از من خواسته بود به او خبر بدهم. به او گفتم قوم و خویشتان ایران نیست. کلی مضطرب شد. شمارهی دیگری از اقوام دورترشان داد. گفت به آنها خبر بدهید، بیایند مرا از اینجا ببرند. من اینجا دیوانه میشوم و باز هم گفت که شوهرش را کشتهاند! ادامه داد: کسانی که شوهر او را کشتهاند، میخواهند خانهی او را بفروشند و پولها را بالا بکشند و بلیطشان را هم تهیه کردهاند تا دو هفتهی دیگر به کانادا برمیگردند من باید تا آخر عمر اینجا بمانم… میان پلانهایی که فیلمبرداری میکردی م از پرستاران راجع به او میپرسیدم. میگفتند حالش خوب نیست، پرتوپلا میگوید. شوهرش فوت کرده، کشته نشده… آمد از جلوی من رد شد، حتی مرا نشناخت. به جایی، شاید در اعماق ذهناش، خیره شده بود. هر شب، ماجرای همان روز را برای هایده تعریف میکردم. هایده گفت به این قوم و خویشاش هم تلفن بزنم. زدم . وقتی خودم را معرفی کردم، آنها هم خوشحال شده بودند و هم متعجب که چرا به آنها زنگ زدهام. فکر کردند شاید یک برنامهی تلویزیونی است. وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم، سکوت کردند. سکوت… مِنمِن… دوست نداشتند راجع به این ماجرا حرف بزنند. بالاخره یکی از خانمهای پشت تلفن به من گفت: او راست میگوید… و گفت که پای آنها را به این ماجرا نکشانم، دوست نداشتند بیشتر حرف بزنند و خداحافظی کردند. قضیه جالب شد… من و هایده نمیدانستیم چه کنیم. فردا او را دیدم. جلو نرفتم. نمیدانستم چه باید بکنم. آن روزها با یکی از افراد حراست امینآباد، سلام و علیکی پیدا کرده بودم. رفتم سراغاش و همهی ماجرا را برای او تعریف کردم… و تاکید کردم اگر ماجرا حقیقت داشته باشد، من و تو مسوولایم. او قول داد ماجرا را پیگیری کند. فردای آن روز، فیلمبرداری ما در امینآباد تمام میشد. به او گفتم که از پسفردا ما دیگر به امینآباد برنخواهیم گشت. او شمارهاش را به من داد تا خبر بگیرم… چند روز بعد به من زنگ زد. من کلی دلشوره داشتم. گفت: تحقیق کردم. آن خانم راست میگفته. خیلی خوشحال شدم. گفت: آن قوم و خویشهای ناقوم و خویش را ممنوعالخروج میکنم. چند روز بعد تلفن زد و گفت آن خانم را به خانه بازگردانده. هنوز هم فکر میکنم، شاید کسان دیگری در امینآباد باشند که هیچوقت فرصت نکردهاند قبل از تزریق، حرفشان را بزنند