کمربندی برای پدر
by
مجتبی بنائی - یکشنبه 29 آبان 1390
- گروه : خواندنیها - مشاهده : 0
s: خواندنیها | سخنان | نکات | پدر کیف مدرسه را با عجله گوشهای پرتاب کرد و بیدرنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت. همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکههای قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد. وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشید آقا! یه کمربند میخواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرم هست.... - به به. مبارک باشه. چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی، مشکی یا قهوهای،... پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت. - فرقی نداره. فقط...، فقط دردش کم باشه!