سيزده به در و استاد شهريار

by مجتبی بنائی - جمعه 02 فروردین 1392 - گروه : خواندنیها - مشاهده : 2
برچسب‌ها: #اشعار #شعر #عشق

s: شعر | عشق گويا در يك سيزده نوروز استاد شهريار در باغي با ياران به گپ و گفتگو مشغول بود كه ناگهان، پس از مدت ها دوري، ناگهان چشمش به دلدار افتاد. دلدار دختري بود كه پيمان زناشويي با ديگري بست و هجراني آفريد كه در اثر آن شهريار، كه دانشجوي سال آخررشته ي پزشكي بود، درس را رها كرد و ديگر تنها خود را در شعر ديد و در شعر زندگي كرد. در آن روز استاد دلدار را ديد که دست فرزندش را در دست داشته و خرامان مي آيد. اين رويداد، آن هم در روز سيزده به در، باعث شد كه استاد شهريار بي درنگ اين غزل را بسرايد : ... يار همسر نگرفتم ، كه گرو بود سرم تو شدي مادر و من, با همه پيري، پسرم تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز من بي چاره همان عاشق خونين جگرم خون دل مي خورم و چشم نظر بازم هست جرمم آنست كه صاحبدل و صاحب نظرم پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت پدر عشق بسوزد كه در آمد پدرم عشق و آزادگي و حسن و جواني و هنر عجبا هيچ نيرزيد، كه بي سيم و زرم هنرم كاش گره بند زر و سيمم بود كه به بازار توكاري نگشود از هنرم سيزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سيزدهم، از همه عالم به درم تو از آن دگري، رو كه مرا ياد تو بس خود تو داني كه من از كان جهاني دگرم خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت شهريارا، چكنم؟ لعلم و والا گهرم!

Comments