پیاز، شیمبورسکا و حال خوب شعرهایش
کتاب دوازده بعلاوه یک سعید کمالی دهقان عضو هیات تحریریه روزنامه گاردین که به تازگی منتشر شده است و از دست تقدیر، در حال مطالعه آن هستم، کتاب جالبی است. هم به دلیل ایرانی بودن نویسنده آن و هم به دلیل حرفهای خودمانی که بین جناب کمالی و سیزده نفر از اهل فرهنگ مشهور و معاصر دنیا صورت گرفته است و الحق و والانصاف که نکات زیبایی هم در بین مصاحبهها مطرح شده است.
بعد از خواندن مصاحبه خانم ویسواوا شیمبورسکا، شاعر لهستانی برنده جایزه نوبل، از شخصیت این شاعر معاصر خوشم آمد و مشتاق شدم که اشعار ایشان را هم مطالعه کنم.
در بین صحبت های این شاعر، چند نکته برایم پررنگتر بود. اول اینکه ایشان بسیار کم حرف و کم کار بوده است به طوری که کل شعرهای ایشان در 88 سال زندگیش، از دویست و خوردهای عدد تجاوز نمیکند و مصاحبههای کمی هم از ایشان منتشر شده است. این جمله ایشان که راجع به کمگویی و کمکاری ایشان است ارزش چندین بار خواندن را دارد (منبع) :
«واقعا زیاد حرف میزنیم. همه در حال حرف زدنند. بیش از حد نیاز. همه فکر میکنند چیزی برای گفتن دارند. حال آن که حرف با ارزش در یک قرن، شاید بیش از دو یا سه بار پیش نیاید. من خودم، آدم پر حرفی نیستم. دوست دارم پیش از آن که در مورد چیزی ابراز عقیده کنم، یکی دو روز دربارهی آن بیندیشم. دلم میخواهد حرفم ارزش دو روز فکر کردن را داشته باشد.»
راجع به اینکه چرا از مصاحبه کردن هم فراری است دلیل جالب و درخور تاملی دارد:
«اصلا نمیفهمم چرا مردم مایلند با من مصاحبه کنند. در چند سال گذشته، بیشتر از هر فعلی، از فعل "نمیدانم" استفاده کردهام. به سنی رسیدهام که باید از نظر آگاهی آدم جاافتادهای باشم. اما واقعیت این است که هیچ چیز نمیدانم. به نظر من بیشتر خرابکاریها و افتضاحات بشری را آدمهایی به بار آوردهاند که فکر کردهاند، چیزی میدانند.» (منبع)
شعرهای خانم شیمبورسکی هم بسیار ساده اما عمیق و تاملبرانگیز هستند و رنگ و بوی کاملا انسانی دارند؛ ویژگیهایی که شعر ایشان را جهانی کرده است و خوشبختانه چندین جلد شعر از ایشان در ایران هم به چاپ رسیده است. شعر «ویتنام» که راجع به زنانی است که در جنگ ویتنام آواره و بیخانمان شده بودند، نگاه ساده و زیبای شاعر را به خوبی منعکس میکند :
«زن، اسمت چیست؟» «نمیدانم.»
«چند سال داری؟ اهل کجایی؟» «نمیدانم.»
«چرا این گودال را کندهای؟» «نمیدانم.»
«چند وقت است که پنهان شدهای؟» «نمیدانم.»
«چرا انگشتم را گاز گرفتی؟» «نمیدانم.»
«نمیدانی که ما آزارت نخواهیم داد؟» «نمیدانم.»
«کدام طرفی هستی؟» «نمیدانم.»
«زمان جنگ است، باید انتخاب کنی.» «نمیدانم.»
«هنوز دهکدهات پابرجاست؟» «نمیدانم»
«اینها بچههای تو اَند؟» «آری.»
شعر پیاز هم راجع به یکی بودن ظاهر و باطن پیاز، حس خوبی را به خواننده منتقل میکند :
پیاز چیز دیگری ست
دل و روده ندارد
تا مغزِ مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن … از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند
در ما بیگانگی و وحشیگری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
كالبدی پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه خودش !
شعر «ترجیح میدهم» نیز همین حس خوب را منتقل میکند :
فیلم دیدن را ترجیح میدهم.
گربهها را ترجیح میدهم.
بلوطهای کنارهی رود وارتا را ترجیح میدهم.
دیکنز را به داستایفسکی ترجیح میدهم.
خودم را «وقتی آدمها را دوست دارم»،
به خودم، «وقتی که عاشق بشریت هستم» ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم نخ و سوزن دمِ دستام باشد،
شاید لازم شد.
رنگ سبز را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم برای هر چیزی دنبال علت نگردم.
استثناها را ترجیح میدهم.
زودتر بیرون رفتن را ترجیح میدهم.
حرف زدن با پزشکها، درباره چیزهای غیرپزشکی را ترجیح میدهم.
طراحیهای ظریف قدیمی را ترجیح میدهم.
پوچیِ شعر نوشتن را
به پوچیِ شعر ننوشتن، ترجیح میدهم.
در روابط عاشقانه،
جشنهای بیمناسبت را به جشنهای سالگرد ترجیح میدهم،
تا بتوانم هر روز جشن بگیرم.
اخلاقگرایانی را که به من، وعده نمیدهند ترجیح میدهم.
مهربانیِ حسابشده را به اعتمادِ بیش از حد ترجیح میدهم.
منطقههای غیرنظامی زمین را ترجیح میدهم.
کشورهای اشغالشده را بر کشور اشغالکننده ترجیح میدهم.
کمی محافظهکاری را ترجیح میدهم.
جهنمِ بینظمی را به جهنمِ نظم ترجیح میدهم.
افسانههای برادران گریم را به اخبار صفحهی اول روزنامهها ترجیح میدهم.
برگهای بدون گُل را به گلهای بدون برگ ترجیح میدهم.
سگهایی که دُمشان را نبریدهاند ترجیح میدهم.
چشمهای روشن را ترجیح میدهم، چون چشمهای خودم تیرهاند.
کشوهای میز را ترجیح میدهم.
خیلی چیزها را که در اینجا نگفتم، به خیلی چیزهای دیگر که در اینجا نگفتم ترجیح میدهم.
صفرهای تنها رها شده را به صفرهایی که داخل کدهای رمز به کار میروند ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم حشرات، معیار سنجش زمان من باشند تا ستارهها.
ترجیح میدهم روی چوب، ضربه بزنم.
ترجیح میدهم مدام نپرسم کِی؟ چند وقت بعد؟
ترجیح میدهم این احتمال را درنظربگیرم
که هستی برای بودنش دلیلی دارد.
در کل شعرهای خانم شیمبورسکا، حال خوبی را به بنده منتقل کرد و انرژی گرفتم. هر چیزی که بوی ناب انسانیت بدهد برایم زیباست ..... شعر روح از این شاعر را هم از دست ندهید.